all about برگهای خشک
all about برگهای خشک
Blog Article
صبح زود بود و شهر هنوز در سکوتی دلپذیر فرو رفته بود. نسیم خنکی از میان کوچهها عبور میکرد و برگهای خشک را روی سنگفرش خیابانها جابهجا میکرد. در گوشهای از پارک، مردی روی نیمکت نشسته بود و فنجان قهوهاش را در دست داشت. او به این فکر میکرد که چطور هر روز مثل هم شروع میشود اما هیچکدام مثل دیگری نیستند.
در سوی دیگر شهر، دختری کنار پنجره ایستاده بود و با انگشتانش روی شیشه طرحی نامرئی میکشید. او دوست داشت به آدمهایی که در خیابان قدم میزنند نگاه کند و داستانهایی برایشان بسازد. مثلاً آن مردی که با عجله راه میرفت، شاید مأمور مخفی بود. یا آن زنی که لبخند میزد، شاید نامهای از یک دوست قدیمی دریافت کرده بود.
در یک کتابخانهی ساکت، پسری که عاشق داستانهای کهن بود، کتابی دربارهی اسرار جهانهای ناشناخته پیدا کرد. او صفحهای را باز کرد و جملهای خواند که برای همیشه در ذهنش ماند: "هر سوالی که در ذهنت داری، پاسخش جایی در دنیا منتظر توست."
در ساحلی دور، مردی به دریا خیره شده بود و به این فکر میکرد که آیا موجها خاطرات را با خود میبرند یا باز هم آنها را به ساحل برمیگردانند؟ او سنگی برداشت و به آب انداخت، انگار که میخواست چیزی را به دست دریا بسپارد.
در یک قطار که از میان جنگل عبور میکرد، زنی با دفترچهای روی زانوهایش نشسته بود و واژهها را یکییکی روی کاغذ مینوشت. او در حال نوشتن نامهای برای کسی بود که شاید هیچوقت آن را نخواند. اما مهم نبود، چرا که بعضی چیزها را فقط باید نوشت تا از ذهن آزاد شوند.
در کافهای کوچک، پیرمردی فنجان چای را نزدیک لبش برد و به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کرد. او خاطراتی را در ذهنش مرور کرد که به نظرش انگار دیروز اتفاق افتاده بودند. check here اما آیا زمان واقعاً همانقدر که فکر میکنیم سریع میگذرد؟ یا ما هستیم که گاهی از آن جا میمانیم؟
و در همین لحظه، کسی که این متن را میخواند، شاید برای چند ثانیه مکث کند و از خود بپرسد که تمام این صحنهها چگونه به هم متصل هستند. اما شاید نیازی به پاسخ نباشد. شاید زندگی همین مجموعهای از لحظات پراکنده است که در کنار هم معنای خود را پیدا میکنند.